نتایج جستجو برای عبارت :

من و داداشم دو

اول:در خوانندگی مهشهور شم
دوم:توی تیم اصلی کاله کاپ بسکتبال برم
سوم:با یکی دوست بشم (لطفا وارد جزئیات نشید)
چهارم:در رشته برنامه نویسی موفق شم
پنجم:اگر کرونا بره صدرا دوستم را ببینم
ششم:وبلاگ زن داداشم معروف بشه
هفتم:داداشم مشکل تنفسیش از بین بره
هشتم:بقیش خصوصیه
آموزش رانندگی رو اینگونه آغاز کردیم:
داداشم: خب بگو ببینم گاز کدومه؟
من: کنار یخچال هارررررهاررررر هارررررهاررررر D:
داداشم: برمیگردیم خونه :|
من: نه نه هولم نکن گاز یکی از اون سه تاست.
داداشم ترتیبشونو گفت (و هنوزم نفهمیدم)
من: رواله.
داداشم: فرمون کدومه؟ :|
من: همون که گردالیه ^^
داداشم: خب برا امروز کافیه :|
من: آره ناموسا سخت بود.
+ ولی اگه یه داداش ندارین که باهم تو ماشین با شماعی‌زاده و «امشب دل من هوس رطب کرده» قر بدین و کلا فرمون مرمونو ول کنه
بعد از ظهر داشتیم میخوابیدیم داداشم نشسته بود بهش گفتم خب بخواب اومد بخوابه بالشو از زیر سرش کشیدم
 بابام اینو دید اومد یکی خوابوند زیر گوش راستم بعد یکی هم زیر گوش چپم
مادرم اینو دید اومد یه عالمه داداشمو زد
بابام اینو دید یه مشت زد تو کلیه ام
 ‌رفتم تو اتاق داداشم با کمربند بابام منو زد
اومدم بیرون دیدم داداشم داره بابامم میزنه
فکر میکنید چی شد؟؟؟
همین الآن یه نفر از پنجره خونه مون اومد بالا و از لای پرده داشت تو خونه رو نگاه میکرد!!! چهرش تو تاریکی پشت پنجره مشخص نبود. فکر کردم داداشمه و شوخیش گرفته، ولی شک کردم، آخه داداشم که از خونه بیرون نرفته بود! بدو بدو رفتم تو آشپزخونه و دیدم داداشم اونجاست! بهش گفتم یکی پشت پنجره است!! سریع دوید تو کوچه! ولی طرف در رفت! داداشم گفت یه پسر حدودا 17 ساله بوده
 
یاد داستان اسکارلت (بر باد رفته) افتادم که یه دزدی تو شهر پیدا شده بود که
امشب بعد مدت ها با عموی خانوم.م هم صحبت شدیم.
گفته بودم که یک فامیل مشترک با هاشون داریم.
اون فامیله رفته بود کربلا و ولیمه داده بود امشب.
به محض این که اومد داخل و نشست و من رو دید، برگشت از داداشم پرسید که محمدرضا چی شد؟ سربازیش تموم شد؟
داداشم گفت آره، بعدشم سریع رفت سرکار.
عموی خانوم.م یک آهی کشید.
چند دقیقه بعد من رفتم دوباره باهاش هم صحبت شدم. اصلا انگار نه انگار که خانوم.م  هم وجود داشته.
من به قسمت اعتقاد دارم، شما چی؟!
اولین روزهای بلاگری کامنتی نداشتم 
البته اینجا نبودم یه سرویس دهنده دیگه بود (با پنل و وبلاگ هم چندان آشنا نبودم سال ۹۰یا ۹۱ بود که وبلاگ و وبلاگ بازی زیاد طرفدار داشت)
بعد از چندین روز یه پسر بچه ۹ ساله از مشهد  برام کامنت گذاشت
تا ده دقیقه به کامنت نگاه می کردم (مثل  زمانی که تلویزیون وارد خونه ها شده بود و همه مات و مبهوت نگاه می کردن منم همین طور مات و مبهوت کامنت بودم ) کیلو کیلو قند توی دلم آب میشد (تا به حال کامنت ندیده بودم )به محض اینکه د
اینم یه کلیپ دیگه از برگشت عشقم لی مین هوووو
این بهترین حس و اتفاق دنیاست
❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤❤
https://www.namasha.com/v/tkuJYw3z
کلیک کن
من خیلی خوشحالم خیلییییی❤❤❤❤
این کلیپا رو از  کانال نماشا دوستم کپی میکنم و ازش اجازه گرفتم
امروز تولد داداشم هم هست وای چه جالب
داداش واقعیم نه مجازی
اسمشم محمدامین هست 
تولدت مبارک داداش جوووووونم❤❤❤❤
قلب آبی به افتخار داداش استقلالیم
ما خانوادگی استقلالی هستیم اونم سرسخت
عرضِ سلام و ادب خدمتِ همه ی عزیزان
چند وقت پیش یه واسطه ای، یه دختر خانومی رو به مامانم معرفی کرد و گفت ایشون گزینه ی خوبی هستن واسه ازدواج با داداشم، داداشم و مامانم به همراهِ عمه م، رفتن به دیدنِ اون دختر، و قرارشون توی یه کافه بود و اون دختر خانوم هم با مادر و زن داداشش اومده بود.
داداشم ایشون رو نپسندید، هم اینکه از نظر ظاهری دلخواهش نبود هم اینکه از پوششِ اون دختر خوشش نیومد (دختره مانتو جلوباز پوشیده بود و در کل حجابش موردِ پسندِ داداشم
ساعت نه تونستم برم افطار بخورم 
همکارم ساعت یازده اومده میگه میای جای من من برم افطار؟ خشکم زد! گفت فقط یه استکان چای تونستم بخورم :| 
سر میز شام دوستمو دیدم 
با هم حرف زدیم 
میگه اگه میخوای طول بکشه و بعد بگی نه... نمیخوام داداشم ضربه بخوره 
میگم خوب چیکار کنم؟ ما هیچکدوممون نباید اشتباه کنیم دوباره 
گفتم باید این فرصتو بدی 
گفتم قرار نیست هر خواستگاری ای میشه دلبستگی و وابستگی ایجاد شه (یکی اینا رو به خودم بگه:/ ) 
گفت داداشم دقیقا همون موقع ک
دیروز صبح وقت اذان امیرعباس بیدار شد اومد رو سکو کنار من و خواهرم که رو زیر انداز بابام نشسته بودیم بابام چشاشو باز کرد عباسو دید خندید گفت بیدار شدی؟ بیا تو بغل بابا
عباسم رفت تو بغل بابام پشتشو کرد به بابام و خودشو چسبوند به سینش و گم شد تو بغلش
کوچولوووووووووی ناز
یاد بچگیام افتادم، من و داداش چهارمی بغل بابام میخوابیدیم بعد داداشم مثلا دستشو انداخته بود دور بابام و داشت قربون صدقه های شیرینه بابامو دریافت میکرد در واقع دستشو آورده بود ا
میدونید چرا اینقدر میگم
چون اثراتش هنوز تو زندگیمونه 
بهنام ماشینم ۵۰۰ میلیونی خریده میگه عموهام بلد نبودن کار کنن
اخه بچه جون اون کاری که الان شما دارید میکنید حق خوریه که اینقدر براتون سود داشته 
اصلا داداش چیع؟!؟!
بیچاره بابام سهمش از اون کارخانه از همه  بیشتر داراییش کمتر ..چرااا؟!
چون همش میگفت اول داداشم ماشین بخره بعد من..
اول داداشم خونه بخره بعد من...
بیچاره بابام 
آقا تهش قراره چی بشه من ازشون نمیگذرم  
ضرر مالی به کنار گند زدن این 
 
برم ؟!
نرم ؟
برم ؟
نرم ؟
برررررررررررررررررم‌؟
میرمممممممممممممم :))

+
 
برای خنده میرم :) میدونم اینبارو  میبازم :دی ولی میرم :)))
برای خنده هم شده میرم :)) 
کجا ؟!  مسابقات شطرنج :))) با کی میری ؟  با داداشم :)) 
هزینه ثبت نامم حتی به داداشمم گفت من ندارم بدم :))) داداشمم گفت فقط تو بیا باشه اونش با من :)))
دیگه هیچ بهانه ی برای عدم حضور تو این مسابقه ندارم اینبار برای خنده :دی و البته حکم حکومتی
داداشم میریم که داشته باشیم مسابقه شطرنج :)))) 
  
من میدون
با داداشم رفتیم رستوران...غذا سفارش دادیم.. نشسته بودیم رو یکی میز
صندلیایی که تو دیوار کار میذارن ..‌.هیچ جا رو نمیتونستیم ببینیم جز رو به
رو ...تقریبا هم تاریک بود فضا ...و نورهای فانتزی گوشت تلخ این ور اونور
گذاشته بودن .‌‌..خلاصه ...منم اصلاااا به این فضا ها آشنایی ندارم تو
تاریکی هیچ جااارو نمیدیدم ...داشتم کور مال کور مال با داداشم‌ که رو به
روم نشسته بود حرف میزدم که دیدم یه آقایی اومد و نشست میز رو به روی ما
...این آدم انقدددد قیافه اش آش
بسم الله مهربون :)
1. داداشم از مسافرت برگشته، با کلی سوغاتی های قشنگ و رنگی رنگی :) سلیقه ی من و داداشم از زمین تا آسمون متفاوته، حتی رنگ هاییم که اون دوست داره من دوست ندارم، با این حال همیشه به خاطر تک تک سوغاتی هایی که برام میاره ذوق مرگ میشم و همه رو استفاده میکنم *_*
2. "ن" میگه بیا بریم کلاس نقاشی با مداد رنگی. مداد رنگی هم دوست دارم ها، ولی خب سیاه قلم رو بیشتر. بعد من تازه شروع کردم، چطوری از سیاه قلم بپرم مداد رنگی! شایدم برم ها، چون کلاسش به خ
بسم الله مهربون :)
 
1. امتحان سخت بود، خیلی هم سخت بود! طوری که بعدش منی که هیچ وقت چک نمیکنم وسط حیاط نشسته بودم و تند تند داشتم میشماردم ببینم تعداد درست هام به اندازه ی نصف سوال ها هست که پاس شم یا نه، که تهش هم نشد البته!
میم خیلی ناراحت بود، دوست پسرش طفلکی اومد بغلش کرد که یهو با عصبانیت داد زد ولم کن، بغل تو مگه برای من نمره میشه؟! از اون لحظه هر موقع قیافه دوست پسرش یادم میاد هم خندم میگیره هم دلم میسوزه، بنده ی خدا بدجوری جا خورد!  به نظ
ما یه گروه فامیلی داشتیم و داریم و فوق العاده فعال 
 چند سال پیش؛ اخر شبا اکثرا همه آنلاین بودن.
فعال تر از همه داداشم بود و فوق العاده شیطون ...
یه شب از چت ها، اسکرین گرفت تا برای یه عده که گروه نبودن، ارسال کنه. 
خدا رو شکر یه زمانی بود که کسی داخل گروه نبود 
داداشم ابتدا  اسکرین ها رو فرستاد گروه 
هر کدوم از اسم دختر های فامیل و من و خواهرم رو با یه نام سیو کرده 
من به نام عطا 
خواهرم ساسان 
دختر خاله هام و دختر دایی هام  خسرو؛ کیوان، سامان، د
 
امروز داداشم زنگ زد به شهرداری  منطقه و کلی با استدلال و منطق و روشهای علمی و اینا بلاخره
راضی شون کرد که برای رفاه حال منطقه ی ایکس  کاری کنند !!
 
و تصمیم نهایی این شد که امروز جلسه ی بزارن برای رفع مشکلات پیش رو منطقه .
 
در آخر شهردار اون منطقه پشت خط به داداشم گفت :
من در طول این سی سال خدمتم تو شهرداری یکی از این شهروندان شهرم رو ندیدم بیاد زنگ بزنه
و اینجوری با دلیل و مدرک و منطق و علم و ... اعتراض شو بیان کنه و برای رفع مشکلات پیش رو منطقه 
_بنظرم برادر بزرگتر داشتن یا کوچیکتر اما با اختلاف سنی کم(مثلا ۲ سال) خیلی خوبه...خواهر بزرگتر هم خوبه...کلا اینکه یه فرزند قبل از خودت باشه خوبه.. ترجیحا برادر : )
اغلب همکلاسی ها و دوستام برخلاف من ، بچه ی اول نیستن...بعد هرچی که میشه میگن "آره به داداشم که گفتم ، گفت فلان" ، "اینجای درسو نمی فهمیدم ، داداشم واسم توضیحش داد" ، "داداشم میگه اگه فلان کارو کنید بهتره" ، "صبحها با داداشم میام..همینجا کارمیکنه/درس میخونه" ، "این درس رو داداشم قبلا پاس کر
به خواهرم میگم یه چیز خوش‌حال کننده بگو میگه فردا عروسیه. چند ساعت پیش داداشم زنگ زد گفت بهار کجایین؟ گفتم کیلومتر ۳۲۷ رشت. گفت نه اسکل یکم دقیق تر! گفتم خب کیلومتر ۳۵ آمل. رسیدیم بالاخره. دوست دارم این مهمونیارو. نه غذاشو نه تجملات و نه دستپخت و نه هر چیز دیگه‌ای. از جون و دل بودنشو دوست دارم. یه وقت هست یکی ده مدل غذا میذاره جلوت ولی توانش ۳۰ مدل بوده، یه وقتم هست یکی فقط نون پنیر آورده ها، ولی میچسبه به جون آدم. قضیه‌ی این مهمونی‌ها هم همینه.
سه شنبه بدترین دعوای عمرم رو با داداشم کردم،ما معمولا فوش هایی که بهم میدیم از بیشعور تجاوز نمیکنه،یعنی من اینقدر عصبی بودم هرچی از دهنم درومد بارش کردم والدینمم که همیشه دخالت میکردن از شدت وحشتناک بودن اوضاع هیچی نمیگفتن فقط یه گوشه وایستاده بودن تا در صورت کتک کاری احتمالی جدامون کنن
به صورت جدی نود درصد تقصیر داداشم بود اون ده درصد اشتباه منم این بود که بهش اعتماد کردم!!
ببین یکی از وسیله هاش دست منه و خونه رو زیر رو کرده دنبالش منم در ح
دید وبازدید عید و سری زدیم به یکی از سادات محل
از باب خودشیرینی و محکم کردن پیوند میگم:
سید و شیخ شاخه های یه ریشه اند یه جورایی فامیلیم ها!
سید میخنده
داداشم میگم البته زحمتش مال ما شیخاست آقایی ش مال سادات!!
میگه خدارو شکر کنین چارشنبه نیست
رفقا از باب مزاح بهم میگن: سد چارشنبه
با خنده میگم حالا یکی از چهارشنبه هاتونو تعریف میکنین که حساب کار دستمون بیاد؟!
خاطره ای از جوونیاش تعریف کرد
گفتم: میگن هرروزتون نوروز باد، با این حساب ما عوام هر روز
بسم الله الرّحمن الرّحیم
ما بچه مثبت ها کل زندگیمون رو وقف کار برای اسلام میکنیم.
با خیلی از افرادی که به ظاهر حذب اللهی هستند کاری ندارم.
ولی داداشم که به عنوان یک بچه حذب اللهی درجه هست و توی کار جهادی الگوی منه اینطوریه.
یعنی در بیست و چهار ساعت روز نهایتا هشت ساعت استراحت و خواب داره شانزده ساعت دیگه رو فقط و فقط کار میکنه جمعه و شنبه هم نداره فقط در خدمت اسلام هست.
اگه هم بخوام یک نمونه از کارای روز مره داداشم رو بگم براتون همین قدر کافیه ک
مدتی هست که کلیپی دست مردم میچرخه که فکر کنم از شبکه سه سیما پخش شده. روحانی ای میگه: یکی اومد پیش حضرت علی در حالی که دستش از مچ قطع شده بود. حضرت علی دست اون رو گذاشت روی جایی که قطع شده بود و وردی خوند و دست چسبید به محل بریده شد و درست شد...سرِ شام بودیم که همین رو از فلان شبکه ی اون ور مرزی پخش کردن...
من گفتم هیچ امامی معجزه نداشته و نداره. معجزه فقط مال پیامبران هست. داداشم میگه نه حرفت درست نیست پس این همه کتاب در مورد معجزات امامان نوشتن چیه ی
یه خاطره بگم براتون :کلاس نهم بودم و مشغول درس خوندن برای امتحان عربیم ..پسر خالم زنگ زد بعد یکم شوخی کردن گفت که منو داداشم حاضرشیم قراره با دختر خاله هامو پسر خالم بریم بیرون منم که از خدا خواسته حاضر شدم و بعد اماده شدن داداشم واومدن پسر خالم رفتیم بیرون ....بعد یکم دور دور رفیم فست فود . خلاصه هرکی یه چیزی سفارش داد و نشستیم خوردیم ...کنار میزمون دوتا پسر ویه دختر نشسته بودن منم که فضول خیره خیره نگاهشون میکردم و به حرفاشون گوش میدادم ( هر چند
همه‌شان قدهایشان بلند است اسمورودینکا.
همه‌شان دراز شده‌اند‌. من اما هنوز شانزده‌ساله‌ام. حالا از همه‌شان کوچکترم. پسرخاله‌ام، برادرِ زن‌داداشم، خواهرِ زن‌داداشم، پسرعمه‌‌ام، همه‌شان یکهو دراز شده‌اند، من اما مانده‌ام همچنان اینجا. در پی تو، که از همان ابتدا دراز بوده‌ای. همه‌شان رفته‌اند پی زندگی‌هاشان، برای خودشان کسی شده‌اند. به دنبال تشکیل خانواده، بچه‌ پس‌انداختن و جمع‌آوری مال دنیا هستند. می‌دانی اسمورودینکا، هم
بسم الله الرحمن الرحیم
الان سه ساله که داداشم داره میره مدرسه..اما امان از یک روز که با نشاط بلند شده  ..دریغ از یک روز که گریه نکنه نگه نمیخوام برم مدرسه !!!!!
مامان و باباهم که دیگه هیچی ...همش حرص میخورن...باهرزبونی باهاش حرف میزنن جواب نمیده .
فقط میگه: خستم نمیخوام .طولانیه...
دیوانمون کرده با هزار وعده و وعیدم نتونستیم به راهش بیاریم....
واقعا وقتی آدم  نمیدونه باید چکار کنه کلافه میشه ...
++هنوز که هنوزه عاشق درس و مدرسم ...دلم لک زده برم دوباره بش
همه‌شان قدهایشان بلند است اسمورودینکا.
همه‌شان دراز شده‌اند‌. من اما هنوز شانزده‌ساله‌ام. حالا از همه‌شان کوچکترم. پسرخاله‌ام، برادرِ زن‌داداشم، خواهرِ زن‌داداشم، پسرعمه‌‌ام، همه‌شان یکهو دراز شده‌اند، من اما مانده‌ام همچنان اینجا. در پی تو، که از همان ابتدا دراز بوده‌ای. همه‌شان رفته‌اند پی زندگی‌هاشان، برای خودشان کسی شده‌اند. به دنبال تشکیل خانواده، بچه‌ پس‌انداختن و جمع‌آوری مال دنیا هستند. می‌دانی اسمورودینکا، هم
ساعت 2 بعد ازظهر :
 
سلام. این پست را در هوای سرد و با بک گراند یک موزیک که دوست دارید بخوانید :
 
+اصلا خدا گفته هوای ابری و بارونی پاییز رو باید تو خونه خودت باشی. کنار عزیزانت! تازه داداشم هم امروز میاد خونه. بعد من نمیومیدم که بد میشد. :)از همین جهت رضایت شخصی دادم و الان دو ساعتی میشه خونه تشریفم رو دارم. :)
 
+ جواب آزمایشای دیروز، فردا میاد گفتن. ولی چیزی نیست.من میدونم. اصن علم غیب دارم :))
 
+ هوا سرررده! ولی خوبه...
 
+ خدایا عاشقتم. خدایا شکرت. غصه
سلام
22 سالمه، فرزند آخر یه خانواده پرجمعیتم، بقیه به غیر از یه داداشم ازدواج کردن. راستش این چند وقته تو خونه مون یه جریاناتی پیش اومده که چند روزه دعا میکنم کاش بچه بودم و درکی از اوضاع دور و برم نداشتم، موضوع داداش دومم، این دفعه دومه که قهر کرده. 
دفعه اول سر اینکه میخواست با بابام شریک بشه مغازه بخره، بابام قبول نکرد و گفت دختر مجرد دارم شاید فردا شوهرش دادم و فلان بهش نداد، خودش رفت یه مغازه خرید، از قضا سرش کلاه گذاشتن بابام همه چک هاش ر
یه نکته در مورد خرید از دیجیکالا بهتون بگم قصد بدی گفتنش ندارما وگرنه هزارتا مزیت عالی داره که هیجا نداره فقط یه تجربستداداشم رفته بود لبتاب بخره اول وارد سایت شده بود قیمت لبتاب 200 هزار تومان بالاتر بود سپس با گوشی وارد شده بود 200 هزار تومن کمتر بوداین یعنی اینکه دیجی کالا اگه بفهمید مشتریش هستید قیمت ها رو گیرون تر میده من دقیق نمیدونم  این چجوریه ولی داداشم میگفت چندین بار چک کردم با سیستم های مختلف وقتی وارد حساب کاربری میشدم 200 تومن بال
..نزدیک خونمون که بودم یه ماشین از پشت سرم
خیلییییییییی بوق میزد:\منم گفتم وللش هیچ واکنشی نشون ندم وهمینجور ساده
داشتم راهمو میرفتم یهو ماشین داشت نزدیکتر میشد باخودم گفتم واایییی این
دزده ومیخاد منو بدزده الانم براش وقته خوبیه چون هیچکسی توی خیابون نیست
وسر ظهر وهمه هم خوابیدن://
هیچی دیگه اون لحظه توی فکرم هیچ چیزی جز فرار کردن نبود:\\\
منم یه پامو گذاشتم جلو یه پامو گذاشتم عقب مثل این آدما که توی مسابقه های دو هستن هیمونجوری یعنی:\\\\\
فرا
توی مصاحبه ازم پرسید نظرت در مورد شهدای مدافع حرم؟! نظرم رو گفتم. گفت یعنی به نظرت به خاطر پول نرفتن؟! گفتم من کنار تموم اون رزمنده‌‌ها نبودم تا جواب این سوالو بدونم. اما حداقل یه نفر مثل شهید حججی رو می‌دونم به خاطر پول نرفت.
کمتر از دو هفته مونده تا فهمیدنِ این‌که قراره معلمِ آینده شم یا مهندسِ آینده! 

پست رو با انضمامِ یک عکس خطرناک به پایان می‌رسونم.
هر سه مربوط به امسالن.
معذرت می‌خوام که برای بعضی از شما من تنها خوزستانیِ بیانم! :دی ام
توی مصاحبه ازم پرسید نظرت در مورد شهدای مدافع حرم؟! نظرم رو گفتم. گفت یعنی به نظرت به خاطر پول نرفتن؟! گفتم من کنار تموم اون رزمنده‌‌ها نبودم تا جواب این سوالو بدونم. اما حداقل یه نفر مثل شهید حججی رو می‌دونم به خاطر پول نرفت.
نتیجه این‌که کمتر از دو هفته مونده تا فهمیدنِ این‌که قراره معلمِ آینده شم یا مهندسِ آینده! 

پست رو با انضمامِ یک عکس خطرناک به پایان می‌رسونم.
هر سه مربوط به امسالن.
معذرت می‌خوام که برای بعضی از شما من تنها خوزستانی
 به اطلاع شما عزیزان میرسانم که یک جون به تعداد جون هام اضافه شد:-)
هم اکنون ششمین و اولین خواهرزاده پسر اینجناب چشم به جهان گشوده و خودش و مامانش و من هر سه تا حالمون خوبه:-):-):-)
قرار مثل خودم دو اسمه باشه ولی شما فعلا "امیرحسام" داشته باشین:-)
 
 
+ جای داداشم خالی, خیلی زود رفت و ندید این لحظه رو:`(((
همین الان داداشم اومد یه جعبه دستش بود، بازش کرد پر از چیزای دخترونه! گفت به کسی نگو ولی دارم برا خانومم از الان کادو جمع میکنم ! اول قند تو دلم آب شد! بعد با خودم گفتم بابا مسخره تو به فکر نتایج کنکورت باش! بعد دیدم به اون دختره حسودیم شد بابا :/ داداش خودمه اصلا!
سر میز شام بابام و داداشم کنار هم نشسته بودن. من و خواهرمم کنار هم. مامان هم سر میز نشسته بود. بابا نشسته بود جلوم.  یهو تو صورتم زل زد و گفت تو همیشه انقدر خوشگل بودی ؟
 
 
 
 
ساعت ده شبه و وقتی به کل روز نگاه می‌کنم، می‌بینم این تنها قسمت خوب امروزم بود‌.
داداشم کلاس سوم دبستانه ساعت ۷ صبح بیدارش کردم
با جدیت تمام سر همه خونواده داد می‌زنه:
ای بابا ولم کنید... ۳ ساله درس می‌خونم به کجا رسیدم؟
...................................................................................
....دیروز شوهر عمم
جورى تو جمع فامیل میگفت:
 
من وقتى خوابم اصلا هیچى حالیم نیست که
 
 
 
 
 
 
انگار وقتى بیداره خیلى حالیشه ..............................................................................
میدونید سختترین کار دنیا تو این برهه زمانی چیه؟
اینکه بخوای اطلاعات غلط خانوادتو درست کنی
اطلاعاتی که منشاش گلین گلین و گیزمیز و پیجای فیک اینستاگرامه
اینقدر من پستای مستانه رو براشون فوروارد کردم اینقدر این بنده خدا به زبون ساده درباره دستکش و الکل صعنتی توضیح داد
اینقدر از جاهای معتبر براشون چیز میز میفرستم..اینقدر هی میشینم چیزای بدردبخوری که میدونم تصور غلطی دارن براشون پیدا میکنم به زحمت با گوگل ترنسلیت ترجمه میکنم
اخرش داداشم میاد
صبح دو تا مرغ پر کندم، یک تا تکه کردم قصاب اعظم!
داشتم بادمجون می‌پختم. مامان گفته بودن که توش سیر بریزم و چون داداشم سیر دوست نداره قرار بود قایمکی این کارو بکنم! اما خب من سیر رو فراموش کردم و مامان از تو خونه حواسشون بود. برای متوجه کردن من گفتن "آب ریختی؟" من بدون برگشتن به سمت خونه گفتم آره ریختم. دیدن من اصلا اشاره رو نگرفتم! باز گفتن "رب رو چرا نذاشتی تو یخچال؟" سوال پرتی بود و من متعجبانه برگشتم سمت مامان که دیدم دارن با ایما و اشاره میگن "
دیشب خواب دیدم.
گویا مامانم با همه فامیل برنامه شام چیده بود ب منم قول داده بود داداشتم هست، من هرچی نگاه می‌کردم نبود. عصبانی شدم و با همشون دعوا‌کردم که «کو داداشم؟ چرا نیست» بعد مامانم گفت تو اتاق خوابه، رفتم بیدارش کردم و سفت بغل کردیم همدیگر رو.
چقد دلم برا بغلش تنگ شده!
سلام ...
حالم بسی خوبه ولی حال روحیم حقیقتا خوب نیست ....
عروسمون با پسر عموم ازدواج کرد، یعنی ظاهرا دیشب عقدشون بوده..
زمانه چیز عجیبیه.....اصلا یه سری اتفاقات تو زندگی آدم می افته از هزار تا فیلم و رمان عجیب تره، همین پسر عموم چند سال پشت سر هم خواستگار بنده بود ..
یادمه چقدر خودشو کشت تا بهم نزدیک بشه ...
حتی یه بار زنگ زد فارسی جواب گفتم اشتباه گرفتید گفت چنور صداتو میشناسم گفتم نه آقا اشتباه گرفتید این خط واگذار شده..‌و دیگه جوابشو ندادم 
و برادر
امروز، سیزده فروردین ۹۹، برداشتیم با برابچ و فامیل زدیم بیرون. (فامیل چهارنفرن)
به دورترین جای ممکن هم رفتیم
هر کدوم‌مون  با اون یکی ۳۰ سانت فاصله داشتیم
داداشم چادرو برداشت اورد باز کرد.
یه عده هم رفتن زیر انداز انداختن و نشستن
من فقط بالا سر سبزه‌ها واستاده بودم که کسی گرهشون نزنه.
خو بگو بچه حالا کی خواست گره بزنه
شخصا اعتقادی به گره زدن سبزه ندارم من:/ افتادن به جون طبیعته فقط
اما هنوزم نمیدونم براچی گره میزنن
بگذریم
بعد داداشیم رفت توپ
نمیدونم چند شنبه‌ست و خونه ام و دارم "محتاج" اِبی رو گوش میدم.
این چند روز خوابِ درست و حسابی نداشتم. زیاد خوابیدم، ولی خوابای پریشون و آزاردهنده. اولین باری که خوابیدم، هی بیدار می شدم و نمیدونستم کجام و چه خبره. و وقتی بیدار شدم فهمیدم کجام، ولی نمیدونستم چه خبره و چی به چیه. هنوز که هنوزه هم خوابام نامیزونن و اذیت کننده. 
روزایِ آخرِ ناکجایِ عزیز، سعی میکردم همه چیو تو حافظم ثبت کنم و تصویرا رو تو ذهنم نگه دارم. که الان همین خاطراتِ زنده ی رو
 
گفتیم تابستون میشه و مدارس تعطیله شبای که نتونستیم خوب استراحت کنیم صبحش یه چرت میتونیم بزنیم حالا !
ولی زهی خیال باطل درسته مدارس تعطیله ولی پادگان ها که تعطیل نیست ! 
رژه مکان های نظامی و انتظامی و پادگان ها هست که نشه با صدای اَجلو به نظام شون اون
کوچولو چُرت صبحگاهی هم به لطف خودشون ازت بگیرن :|:)) 
 
بابا خب منظم باشین عجبا !! مگه بچه مدرسه ای هستین خو ؟! :| این فرمانده چقدر تو بلندگو داد بزنه !!؟
به فرمانده  تون رحم نمیکنین تو رو خدا به من وا
از این به بعد کلیپ هایی در این وبلاگ مرتبط با داداشم گذاشته می شود
دریافت
 
متاسفانه مرورگر شما، قابیلت پخش فایل های صوتی تصویری را در قالب HTML5 دارا نمی باشد.توصیه ما به شما استفاده از مروگرهای رایج و بروزرسانی آن به آخرین نسخه می باشدبا این حال ممکن است مرورگرتان توسط پلاگین خود قابلیت پخش این فایل را برای تان فراهم آورد.



 
 
 
وقتی وارد دانشگاه شدم انتظار نداشتم همه مثل دوستای دبیرستان باشن 
اما فکر نمیکردم هم مرامشون در حد جزوه و امتحان و چهار تا کافی شاپ و سلفی باشه . خب البته توشون بودن کسایی که میشد باهاشون بیشتر از قهوه و نسکافه جلو رفت که چند کیلومتر پیاده بری و گپ بزنی و از عمق قلبت از تفکرات پنهانت حرف بزنی و کیف کنی که چقدر شبیه همید ... هرچند هنوز هم هیشکی اون رفیق مدرسه ت نمیشه! 
سر کار که رفتم فکر کردم خب طبیعیه اینام ته لبخند و گپشون قد چهار تا زنگ تفریح و
پدرم هفت اسفند سرما خورد اوایل سرما خوردگی بود سوپ بهش دادیم، چهار تخمه اما بدتر شد و رفت دکتر .تشخیص دکتر سرماخوردگی بود سفکسیم و استامینوفن داد.
چند روز بعد بازم پدرم بدتر شد دوباره رفت دکتر نوروبیون و مسکن و چرک خشک کن و شربت معده به خاطر تهوعش گرفت و اومد خونه . یازده اسفند من تب کردم و سه روز توی خونه خوابیدم آویشن و استامینوفن و از این چیزا خوردم تا تب و بدن دردم رفع شد رفتم دکتر گفت آنفولانزاست دارو داد که خوردم و حالم بدتر شد بی خیالش شد
روز مهندس رو تبریک میگم به همونا که محکوم شدن به «مهندس یه چایی میریزی» ها :)) 
+ دارم اون اهنگه رو گوش میدم که میگه میخوام برسونمت سونمت سونمت سونمت :)))))) 
#اسکل
+ آقا دعا کنید داداشم با شیرینی برگرده خونه :))) 
+ یکی از فانتریام اینه که بیام زیر پستاتون بنویسم «مطالب جالبی داری، موفق باشید».
کلی چیز میز بود واسه نوشتن که از ذهنم پریدن یا  فازم که عوض شد اونام شست و برد .
 راستی با افسونم دوباره رابطه برقرار شد ولی مثل قبل نیستیم ولی همه چی خوبه بنظرم حد اقل شد همونجوری که باید میشد . پ ن: دوباره شدیم مثل  همون سابق ولی حداقل برا خودم مشخص کردم که چی به چیه البته امیدوارم 
 ۱- بوفه بودیم که دختر تپل اومد و ساندویچ اونو هم رو بقیه خریدا حساب کردم  اونم حس کرد باید کاری کنه خواست نوشابه و اینا بگیره که من گفتم نمی خورم ، افسون واسه اینکه
سلام
من یه دختر 25 ساله ام و یه برادر دارم که 5 سال ازم بزرگتره. تو خانواده مشاجره و دعوا زیاد داشتیم که مسلما رو رفتار و اعصاب و آستانه تحمل همه افراد خانواده تاثیر گذاشته ،ولی مادر و برادرم بیشتر تحت فشار بودن، چون خیلی از بحث ها درخصوص اون ها و با شرکت اون ها بوده. یعنی بابام خیلی زیاد مامان و داداشم رو اذیت میکرد و خب این اثر گذاشته روشون دیگه. ولی خب بابام خیلی منو لوس میکرد. من واقعا از دعواها اذیت میشدم و از زجر کشیدن بقیه زجر میکشیدم. الان
سلام 
میخواستم بپرسم شما اگه یه آدمی که چند سال پیش باهاش ارتباط تون قطع شده، ناگهانی سر و کله ش پیدا بشه و اولش وانمود کنه دلش براتون تنگ شده، ولی بعدش معلوم بشه ازتون میخواد کاری براش انجام بدین چه جوری ردش میکنید که ناراحت نشه، فرض کنید به هر دلیلی مایل نیستین اون کاری که میگه رو انجام بدین. 
ببینید من 3 سال پیش به مدت 6 ماه یه جایی کار کردم و با یه دختری دوست بودم، اون جا بعد هر دومون تقریبا همزمان تسویه کردیم و اومدیم بیرون و دیگه همدیگه رو
به مامانم گفتم از اجتماع بدم میاد و تحمل مهمونی برام عذابه لیکن مایل به شرکت در مهمانی خدا نیستم شماها برید خوش بگذره:دی)
داداشم امروز به طور رسمی اتاقمو جارو زد بعدم گردگیری کرد
در ایام قرنطینه رابطه عشقی بسیار عمیقی بین من و غذاهام برقرار شده ،وقتی که میبینم تو قابلمه اضافه موندن واقعا آروم و قرارم رو از دست میدم و..(این قسمت چرا چاق میشویم:|)
 
بچه که بودم فکر کنم دوم سوم ابتدایی بودم. یه بار یادمه با داداشم دعوا کردیم و از اونجایی که تو دعواهای شدیدمون کتک کاری هم داشتیم:))) در نتیجه حرصمون خالی میشد و بعدش سریعا آشتی میکردیم و دوباره بگو بخند
ولی اون روز نمیدونم چطور شد که کتک کاری رخ نداد و جالب اینجاست که بعدشم آروم بودم ولی انگاری یه نفر منو به سمت این کار میکشوند،چه کاری؟این کار:
ادامه مطلب
سلام
یه مدت قبل (به زور) یه پست گذاشتم
درمورد داداشم
یه عده هم رفتن و دنبالش کردن
حالا دنبال کننده هاش شدن یازده نفر
منم قبلا نویسنده سایتش بودم منو حذف کرده
پز هم میده که من چنینم و چنانم دنبال کننده هام شدن یاااااازززززده نفر
عصبانیم از دستش 
چیکار کنم
شما چه پیشنهادی دارین
آخه خودم بهش یاد دادم چطور با بلاگ کار کنه ها
وای وای وای
abolfazlhayati.blog.ir
آدرس وبش↑
روستا بودیم.با همسر و داداش رفتیم کوه ..باد خیییلی شدید بود چند بار نزدیک بود بیفتم.
 باد بدتر شد منم فقط چشمامو بستم و وایسادم حس کردم باد تموم شد ولی صداشو هنوز میشنیدم ..
چشامو بازکردم و دیدم داداشم روبروم وایساده ..
اینم از فوائد داداش 100 کیلویی :)
+ امشب هم از ساعت 8شب تا 1 شیفتم ..دیر رسیدم و با نیم ساعت تاخیر لاگین کردم ولی ساعت کاری خوبیه معلومه مردم هنوز از سیزده بدر برنگشتن یا خستن و زود خوابیدن :)
 
چند سال پیش وقتی رفته بودیم برای تحقیق در مورد دو شهید جنگ تحمیلی !
یکی از دوستانم یک خوابی به شهید دید که خبر از آینده بود.
جالب بود خبر از آینده دوستان من و خودم و البته زن داداشم بود !
تک تک اسم دوستان منو و اسم منو و زن داداشم  میبره و میگه آینده شون چی میشه ؟! 
بعد اون خواب داستان زندگی ف بود.
اولین اسم ف بود ! ف دختری خوب و مهربون که مشکلاتش حل شد و به سر و سامان رسید و
متاهل شد و الان خدا رو شکر زندگی خوب و خوشی داره.
دومیش ی بود ! ی قبلنا یه دخ
فکرشو کن امشب حنابندون برادر زن دوست داداشم و ایضا شوهرم بود ولی من رفتم
جلل الخالق
اونجا عروس عمو جدیده رو دیدم. خیلی هم خوب برخورد کرد تا حالا هم و ندیده بودیم. گفت     عه شما ماهی کوچولوی قرمزی؟ دوست داشتم ببینمت
گفتم    بله. مرسی. چطور؟
گفت زهرا ازت گفته بود
زهرا دختر عمو محترم عست
دیگه روم نشد بگم چی گفته بود
حالا قراره عروسی بازم هم عو ببینیم ببینم چطوری بشه زیر زبون عروس عمو عو بکشم
#خاله_زنک
دیشب برق خونمون رفت ، شمع روشن کردیم یکم با داداشم ادای سایه درست کردن در اوردیم و خندیدیم!
دوساعت گذشت ، شمع ها تموم شدن حوصلمون سر رفت ، دریچه های غم داشتن باز میشدن!
خوابم گرفت به این فکرمیکردم قدیمیا بدون برق چجوری زندگی میکردن؟
بدون اینترنت! بدون تلویزیون! بدون یخچال؟
رفتم مسواکمو برداشتم و طبق عادت کلید برق و هواکش دستشویی روزدم اول.
ادامه مطلب
《من باز نشستم یه دور گریه کردم.》اون روزی که جواب نهایی کنکور اومد و من به‌صورت غیرمنتظره و بی‌ربط به رتبه‌م یه چیز دیگه قبول شدم پیش فاطمه بودم.انتخاب رشته‌ی اشتباه اون، نتایج من..تا چند لحظه خونه رو به خلسه برد و انقدر همه‌چیز عجیب بود که من حتی ناراحت هم نبودم.مغزم باور نمی‌کرد همچین چیزی رو..دو سه ساعت گذشت من بودم و فاطمه دقیقاً تو یکی از سخت‌ترین حالتایی که می‌تونستیم باشیم و با هم بودیم همین باعث شد قلبمون فشرده نشه و تهش هم با شوخ
خدایا خانواده ی منو.شفا بده
خدایا به من صبر و به برادرم صبر جمیل عطا کن
یازیخ داداشم واقعا:)) وسط دعوا گریه میکنه داد میزنه چیکار کنم اذیتم نکنید آخه؟:)) 
من در حالیکه سرمو تکون میدم و درخواست شفا میکنم برای جمیع اهل خونه "تحمل کن، بزرگ شو در رو:| )) " کار دیگه ای از دستت بر نمیاد واقعا:))
یعنی خودمم گاهی با میزان روانی بودنشون/مون مخم سوت میکشه:))
اون شب هم نباید با داداشم گرم می‌گرفتم - نباید بیش‌تر از اون چیزی که تو دلم بود بهش می‌گفتم، بیش‌تر از میزانی که برام وقت می‌ذاره براش وقت می‌ذاشتم. 
وقتی مامان بهم گفت که داداش قبل از پرواز به سوئد، پنج دقیقه توی فرودگاه باهاش اسکایپ کرده مدت زیادی ساکت موندم، واقعا برای من مهم نیست که دیگه داداش توی کدوم فرودگاهه، توی کدوم شهر اروپاست. داداش رفته؛ و وقتی هم که بود داداش من نبود - اون برادر کارشه، نه برادر من.
کارم شده تو اتاق حبس کردن خودمو گریه ، واقعا نمیدونم باید چیکار کنم، داداشم ۲۴ سالشه، ۴ سال ازم بزرگتره، ولی نمیدونم چه اتفاقاتی باعث شده اینجوری بشه؟
تقریبا هفته ای دو سه بار یا با بابام دعواش میشه یا مامانم و همیشه هم وسط دعوا با مامانم بیان میکنه که واسه من مادری نکردی و هیچ علاقه ای به بچه ت نداری (گاهی میگه کلا به بچه هات یعنی منظورش منم هست) 
و همیشه خطاب به جفت شون میگه دائما تبعیض قائل شدین(بین منو خودش)، به خدا نه من نه مامان بابام هر
اقا دیروز بیان برای من پوکیده بود.
خدارو شکر درست شده امروز.
فقط خلاقیت ذهن من هنگام یک اتفاق تازه رخ دادن:/
ان تا احتمال ذهنم تراشیده اعم از اینکه جدی عن اومده هک کرده وبلاگمو://
بیخیال بابا
بچه ها امروز با داداشم رفتیم خرید.
خییلی خوش گذشت
یه مغازه باحال نزدیک خونه پیدا کردم و کلی هول شدم و خرید کردم و خوشحححالم.
و البته برگ هایم از گوش دادن پادکست رواق ریخته است.
قسمت ۸
خیلی ترسناک
والا ما نفهمیدیم هنوز ...
خدا آخر عاقبت مون رو بخیر کنه
بدانید و آگاه باشید همانا که دوپینگ در ماه رمضان برای خانم های روزه دار از خوردن سحری و شام و افطار واجب تر است :)
و باز هم بدانید و آگاه باشید بهترین دوپینگ مصرفی در این ماه مبارک برای خانم ها خوردن قرص آهن + اسید فولیک است و بس !
البته با دستور و نسخه پزشک .
مثلا من رفتم دکتر گفتند یک روز در میان این قرص میشود یا نصف یه قرص در روز .
آقا من دیشب این قرص رو خوردم حالم واقعا بزنم به تخته ، خدا رو شکر نسبت به چند روز قبل خیلی بهتره !
 دیروز که در حد شهید
پارسال، یکی از روزای رمضان که واقعا تشنه بودم، رفتم یه گوشه دراز کشیدم.یه سری خواب عجیب دیدم. وقتی بیدار شدم، خوشحال از خوابی که دیده بودم، حس کردم دیگه تشنه نیستم.با خودم فک کردم که واو عجب آدم خوبیم که تو خواب حضرت ابوالفضل سیرابم کرده و ...یهو داداشم گفت: چرا وسط خواب رفتی یه پارچ آب ریختی تو دهنت؟گفتم: چی؟ من؟گفت: آره. اتفافا هرچی خواستم جلوتو بگیرم بهم گفتی که حضرت ابوالفضل گفته اشکال نداره!
پارسال، یکی از روزای رمضان که واقعا تشنه بودم، رفتم یه گوشه دراز کشیدم.یه سری خواب عجیب دیدم. وقتی بیدار شدم، خوشحال از خوابی که دیده بودم، حس کردم دیگه تشنه نیستم.با خودم فک کردم که واو عجب آدم خوبیم که تو خواب حضرت ابوالفضل سیرابم کرده و ...یهو داداشم گفت: چرا وسط خواب رفتی یه پارچ آب ریختی تو دهنت؟گفتم: چی؟ من؟گفت: آره. اتفافا هرچی خواستم جلوتو بگیرم بهم گفتی که حضرت ابوالفضل گفته اشکال نداره!
من داستان رسول رو خوندم خب داستان رسول خیلی به رفاقت اش پرداخته بود خب منم دلم میخواست همچین رفیقی داشته باشم به خود شهدا متوسل شدم گفتم یه رفیق شهدایی میخوام اگرهم اشتباه نکنم گفتم که منو به خدا نزدیک کنه ( حالا فکر نکنید آدم خوبیما  گندای خودم رو دارم سپردم دست امامان و شهدا هدایتم کنن) انقلابیم باشه از اون خوباشون نه... یه چند روز گذشت خب یکی از بچه  در جاهایی مثلا وسط کلاس ، حیاط و.. میزنه زیر مداحی من یه مدت بچه ها رو زیر نظر گرفتم 
ادامه مط
1. سر صبی ساعت 6 داداشم تو ماشین عباس قادریه جواد یساریه کی کیه لب کارون می خونه؟؟ اونو گذاشته بود :|| قیافه من :||
2. ینی یه جوری امروز فقط چند ساعت ادبیات خوندم که پرای سهراب سپهری هم ریخته. 
3. از بی انگیزگی در درس خواندن رنج می برید؟ از خوراکی استفاده کنید.
دوازده تا دونه زیتون برداشتم. تعداد خط های جزوه ادبیاتو تقسیم بر تعداد زیتونا کردم. مثلا اگه شد 5، هر 5 خط یه زیتون می خوردم :'| پس فکر کردین چجوری تونستم چند ساعت متوالی ادبیات بخونم؟
4. دلم برا ا
همسرم راننده ی ماشین سنگین بود، به من گفت بیا پشت فرمون بشین تا یاد بگیری،بعد از یکم رانندگی یادمون افتاد باید جایی بره و منو خونه پیاده کرد‌. تنها بودم که داداشم اومد پیشم. مشغول صحبت بودیم که صدای جلز ولز اومد دویدیم تو آشپزخونه و چشمتون روز بد نبینه، نمیدونم کی بادمجون رو با یه عالمه روغن رو گاز گذاشته بود، بادمجونا سالم بودن ولی کل خونه ی ما رو دوده ی سیاه گرفته بود. تند تند وسیله ها رو جمع میکردم که بشورم یهویی از تخت خوابمون یه عالمه آب
اون شب هم نباید با داداشم گرم می‌گرفتم - نباید بیش‌تر از اون چیزی که تو دلم بود بهش می‌گفتم، بیش‌تر از میزانی که برام وقت می‌ذاره براش وقت می‌ذاشتم. 
وقتی مامان بهم گفت که داداش قبل از پرواز به سوئد، پنج دقیقه توی فرودگاه باهاش اسکایپ کرده مدت زیادی ساکت موندم، واقعا برای من مهم نیست که دیگه داداش توی کدوم فرودگاهه، توی کدوم شهر اروپاست. داداش رفته؛ و وقتی هم که بود داداش من نبود. داداش من برادر کارشه، برادر من نیست.
بعد از داداش بزرگم حالا نوبت این یکی داداشمه 
مامان هر دختری رو میبینه شب در موردش حرف میزنه 
منم اینشکلیم :|
به نظر من سخت ترین کار دنیا برای پسرا خواستگاری رفتنه
اونقد دوست دارم داداشم دست یه دختر رو بگیره بیاد خونه و بگه این خانمِ منه 
منم یه نفس راحتی بکشم :)) 
بعد  بگم حالا من چی بپوشم
+شهادت امام حسن عسکری(ع) تسلیت باد 
۱_چند شب پیش ساعت ۳ بود فکر کنم که برگشتیم خونه ، با داداشم جامونو توی حیاط پیش هم پهن کردیم ، اول با کرم ریزی هامون شروع شد و بعدم با تعریف خاطرات بچگیامون گذشت ، از ته دل قهقه میزدیم خیلی وقت بود اینجوری نخندیده بودم 
۲_از امروز قرار بوده یه رژیم حجم رو شروع کنم که همین روز اولی کلیش نصف و نیمه شد ولی خب تا یک ماه دیگه باید یه فرم خوب به بدنم بدم 
۳_یادم افتاد به ساعت خریدنم ، رفتم با مامانم اینا ساعت بخرم تا من انتخاب کنم بابام و داداشم ساعت خر
هیجده نوزده ساله بودم که بعد از چند سال دوست بچگی های خان داداشم و  دیدمش. اصالتا از یه دیار بودیم ولی خیلی وقت بود شهر های زندگی متفاوتی داشتیم. وقتی بعد از چند سال دیدمش تو نگاه اول و نگاه های بعدی ازش بدم اومد. پسر لوس و خودخواه و پررویی بود. تنها ویژگی مثبت قیافه اش بود. که اونم حسن خداداد بود و ربطی به خودش نداشت :/ ازش متنفر بودم. هر وقت من و میدید اذیتم میکرد. تو مسائل مختلف با شوخی سرم کلاه میذاشت. اما یواش یواش پرده لجبازی ها و خودخواهی هاش
+ این زن حامله ها هستن ویار میکنن؟ در همون حد دیشب هوس پیتزا کردم :| رفتیم خوردیم، داداشم مسموم شده از دیشب تا حالا گلاب به روتون. 
+ امروز تو تاکسی داشتم بستنی قیفی میخوردم. رسید تهش، اون قسمتا که خطری میشه و از زیرش می چکه :| ترسیدم گند بزنم به ماشینه، یه جوری خوردم چنان صدای بدی داد که اصن مردم از خنده :)))))) نمیدونم چرا خجالت نکشیدم فقط سرمو بردم زیر هرهرکرکر خندیدم :))) صداش اینجوری بود: "پُرت" :|||
+ امروز رفتم مدرسه. ذره ای دلم تنگ نشده که هیچ، قطره
من هیچی از این دنیا نمیخوام 
فقط میخوام خانواده مون دور هم جمع باشه من مامان بابا ابجی و داداش و‌مهربون‌ و خوشحال 
دلم میخواد داد بزنم جیغ بکشم بگم که این رسمش نیس ک انقد شأن و شخصیت خودمو میارم پایین ... انقد خودمو دست کم میکیرم ... باید بیشتر از اینا خودمو دوس داشته باشم
خدایا این رسمش نیس ک داداشم انقد احساس بدی داشته باشه ب خاطر اتفاقایی ک براش افتاده درسته یه کارایی کرده امااا خودت کمکش کن و حقشو بگیر به همون وجهی که خودت بهتر از همه میدون
آزمون نظام مهندسی آخر دو هفته دیگه ست و شدیدا مشغول خوندن مطالب مونده ام.
دو سه ماهه کارو تعطیل کردم و داداشم (شریکم) حسابی خسته و شاکی شده و منتظره امتحان تموم شه جبران کنم!
دوست دارم بعد آزمون برم کربلا. مادرم تابه حالا اذن نداده برم. امسال دیگه میخوام یواشکی برم. نمیدونم درسته یا نه
از طرفی کارت ملیم نمیدونم کجاست. و نمیدونم گذرنامه میشه گرفت با شناسنامه قدیمی یا نه؟ کاروان‌هایی که میخواستم باهاشون برم هم همه حرکتشون قبل امتحانمه. یه مقدار
این مدت که نبودم مشغول اثاث کشی بودم اونم برای بار سوم تو این چند ماه 
زیبا نیست؟ 
خونه قبلی خیلی قشنگ و بزرگ و دلباز بود واقعا دوسش داشتم ولی خب اون زیبای بی وفا مارو دوست نداشت 
دقیقا دوماه تو اون خونه بودیم و الان یک هفته میشه که اومدیم خونه پدرشوهر
خب اینجا محسناتش زیاده ولی بدی هاشم غیر قابل چشم پوشیه 
بگذریم
فقط همینو بگم که چه دهنی ازم سرویس شد تو این مدت با این حجم کار با یه نخودچی که چهار دست و پا رفتن یاد گرفته و فقط مونده از دیوار راس
1- پاییز برای من عجیب خاطرات و حال و هوای خاص ِ وبلاگم رو زنده می‌کنه، اولین باری که وبلاگ‌نویس شدم پاییز بود، سال 86، چه زود 11 سال گذشت... یازده سالی که زندگیم دچار تغییر و تحولات ِ مثبت و منفی ِ زیادی شد اما وبلاگ‌نویسی رو از خودم دور نکردم... شاید همین حال و هوای پاییزی ِ امروز بعد از ظهر ِ خونمون بود که دلتنگیمو شدیدتر کرد و تصمیم گرفتم بیام و به وبلاگم سری بزنم، اما خوندن چند تا پست ِ نخونده‌ی شباهنگ که خود کتاب قطوری! بود :دی، بعد از ظهر رو ب
داداشمو خیلی دوس دارم
توی این اوضاع خریدامونو انجام میده که بابای پیرم یا مامان خانوم مسن و نازم یا من و خواهرام از روستا تا شهر با ماشین خطی جابجا نشیم
خدا خیرش بده
ناگفته نمونه که حتما همسرش  هم کمالاتی داره که داداشم میتونه راحت سمت ما بیاد 
دعا میکنم خدا این لطفتونه جبران کنه و در آینده برای منم فرصت پیش بیاد محبتمو بهش نشون بدم ببخشید بهشون
یادش بخیر
خوش به سعادتت داداشم چه خوب با شهدا ارتباط برقرار کرده بودی...
شب اول بعد از شهادتت توی وسایلت سررسیدی رو پیدا کردیم که تصویر شهید آوینی روی جلدش بود و پشتش این جمله زیبا...
و زیباتر از اون اینکه شهادتت دقیقاً روز شهادت شهید آوینی بود. یعنی 20 فرودین.
دست مارو هم به دست شهدا برسون...
آقا پارک بانوان مثل اون روز نبود، فقط پر از خانواده بود:/ :)) و کلا به هیچ دردی نمی خورد.
بعد هم که مهمون اومد واسمون. و برای اولین بار از مهموناییه که خوشم میاد:)) مامانم از زمان دانشجوییش یه دوست تهرانی داره که همیشه باهاشون مسافرت اینا میریم، حالا اومدن خونه مون امروز و شبم می مونن.
دو تا دختر دارن، یکی شون یه سال از من کوچیک تره، اون یکی دو سال از داداشم بزرگ تر:)) سروش هم بالاخره داره بر میگرده از تهران. ولی حوصله ام سر رفته:)) و بخاطر همین دارم گ
چقد عالیه... این روزا هر روزش یه جوری خوبه! 
+ از اونجایی که سلولام رفتن بالا و قابل قبول هستن برا جناب دکتر و از اونجا که اسکن ها و سونو نشون دهنده بهترین حالت ممکن و بهترین جواب ممکن به شیمی و پرتو بودن، بودن،.... بگم؟؟ دکتر جان فکر کنم مرخصم کنن. اول جواب بیوپسی ها رو بهونه کرد. گفتم "برو بابا" :))دیگه قول داد (ایشالا عمل کنه به قولش) که فردا پرتو رو انجام بدم. و پسفردا اگه باز همه چی اکی بود برم به خاااااااانههههه
+ ایمونو میخونم امروز. کلی انرژی و
از مزایای زندگی تو ایران می تونم به پاهای سفیدم دستهای تیره ام صورت زردم و شکم سبزه ام اشاره کنم. امروز یه برگه پیدا کردم که تابستون رو چجوری بترکونم! پرانتز باز، تابستون ما رو ترکوند،پرانتز بسته. اول از همه نوشته بود اپیلاسیون و لیزر موهای زائد!یکی از پشمام پوزخند زنان زد رو شونه ام و گفت:حاجی لباس بیشتر بپوش لرز کردیم! اوس کریم چیه فایدشون ناموسا؟ حتی رتبه کنکورم باعث ریزششون نشد
عنوان مطلب لقبیه که داداشم بهم داده بود تو سال کنکور.الان حجم
مادرم بی وقفه گریه میکنه... 
از صدای گریه و ناله و فریادش نفسم بالا نمیاد. 
تا داداشم زنده بود فقط اون بود. حالا که نیس بازم فقط اونه... 
حالم بده. 
نمیبخشم مادرمو. اگه حقی دارم حلال نمیکنم... 
+ من خودم تنهایی از پسش برمیام! هرکس اشتباه میکنه دیگه! همراهی و دوستی هیچ بنی بشری هم نمیخوام دیگه!  
+ آدما فقط به هم آسیب میزنن. من به بقیه و بقیه هم به من. همشون... :|
+ قلبم درد میکنه. از صبح نفسم بالا نمیاد! نمیدونم برا قلبمه یا از دست این فضای موجود خونه و ماد
یه جورای حس کانگورو بودن بهم دست داده =/// به همون اندازه بی شعور و نفهم
فردا امتحان میان ترم روانشناسی دارم به علاوه کوییز آناتومی و البته کوییز بیوشیمی عملی !!!! همگی در یک روز =|||
ساعت ۱۰ و نیم شب شده و هنوز جرئت نکردم برم سراغ جزوه
دوستان علوم پزشکی شیراز که روان با دکتر مانی یا دیگر دوستان داشتن (جزوه ها یکیه) میدونن که چقدرررر جزوه ی مضخرف و نامفهومیه اصن جمله بندی ها غلط و غیر قابل فهم
باید اینم عرض کنم روانشناسی حضور غیاب نمیکنه و درنتیجه ب
1. دیشب نصف شب دیدم صدای سنجاب میاد :| رفتم دیدم داداشم داره چوب شور میخوره و فوتبال میبینه :)) هیچی دیگه حاجی نشستیم فوتبال دیدیم :)) فقط قیافه رونالدو وقتی تعویضش کردن و یارویی که باهاش تعویض شد گل زد :)))) زیبا نبود؟
2. معاون کوچولوعه اجازه داد به دست تپلوش دست بزنم ^~^ حاجی فشار دادم با انگشتم دستشو، تا بینهایت رفت تو :)))))) 
3. امروز داشتم میمردم! به معنی واقعی کلمه! به زهرا حرفایی که یکی باید به خودمو میزد زدم، خوب شدم. زیبا خوب نشدم؟ :)
4. لینک
بهترم 
خدا رو شکرمی کنم که حس مفید بودن بهم داده به واسطه ی کارم 
دو سه همراهی ازم تشکر کردن 
به خدا نمی دونین چه مزه ای داره :) 
منم کلییییییی خدماتمونو دعا کردم آخه رفت برام داروهامو خرید 
و خوردم 
و خیلی بهتر شدم الحمدلله 
فقط چشمام بازند نفسهای عمیق عین کسی که خوابه می کشم 
خوابم میاد 
نماز نخوندم 
یه بسته از قرصهامو دادم مامان و گفتم اگه دردت شدید شد از این بخور که خیلی خوبه من ظهر خوردم
داداشم اومده و وقتی از سرکار زنگ زدم خونه تا ببینم گ
۱-امروز کلی فیلم و گزارش پخش شد، که آره تهران ترافیک هست و تردد زیاددددد
داداشم حدود ساعت ۳ یه عکس از مترو فرستاد که چند نفر داخل واگن بودن
شاید مردم با ماشینا اومدن توی خیابون دور دور و سرکار رفتن :|
 یادم نمیاد آخرین بار کی رفتم بیرون 
خوبی خونه ما اینه که ویلایی هست امسال هم کلی باغچمون خوشگل شده :))
شبیه پارک شده 
۲_ خوبه توی کشور ما به خاطر ماسک و دستکش همدیگه رو کتک نمیزنن 
هر روز کلی مسخره میشدیم
بماند که به خاطر دستمال توالت همدیگر رو زدن
رفته بودیم واسه داداشم خواستگاری
 
دیدیم عروس نشسته خیلی ریلکس با شلوار لی و تیشرت!
مامانم تو گوشم گفت: خوبه والا نه شرمی، نه حیایی، نه …
 
همینجوری داشت میگفت که عروس با چادر از آشپزخونه چایی به دست اومد سلام کرد!
هیچی دیگه فهمیدیم اون داداش عروس بود
 
 
شطرنج پارسال رو یادتونه که ؟! (اینجا )
امسال هم مسابقات شطرنجه و چند روز دیگه کلیدش استارت میخوره ! 
 اینبار دوست دارم شرکت کنم ولی منع شطرنج شدم بخاطر شدت استرس مسابقه و به
استرسش نمی ارزه که اینبار همون مقدار سلامتی مو که دارم  بخطر بندازم و شرکت کنم :|
امسال تعداد شرکت کننده ها خیلی زیادتره به نسبت قبل و بازی ها خیلی خیلی فشرده تر !
داداش بزرگم بازم اصرار پشت اصرار که شرکت کنم !
ولی من بهش گفتم نمیتونم ! 
پرسیدند چرا ؟! 
گفتم اون ایامی که مس
 بنده اینستای خودم را کردم مال خودم، تقریباً هیچ کانال خبری دنبال نمی کنم
و به جاش مطالب زیبای دوستان بلاگری رو می خونم، الاقدا تنششون به ده صدم اخبار
نمی رسه.
توی اینستا زیاد وقت ندارم بگذارم و کلاً دوست دارم کلاً گوشی لمسیمو بدم داداشم
و به جاش اون گوشی دومیش که نوکیا 108 است رو بردارم و بعد یه سالی که به
جای مهمی رسیدم، برم یه گوشی لمسی دیگه بخرم.
ضمناً بلاگ رو سعی می کنم هفته ای یکبار بروز کنم اونم با لب تابم.
کلاً دور تلوزیونو خط کشیدم و ح
سلام
امیر هستم ۱۸ ساله از تهران
مدیریت این وب رو در اختیار گرفتم
ممنونم از داداشم بهنام که همچین وبی درست کرد
منم سعی میکنم ب خوبی اون بتونم ادامه بدم
 
\ نظر بدید /
خبر جدید!
《 تعداد کلمات کلیدی رو به ۲۰ عدد افزایش دادم ^&^ 》
خاله کوچیکم میگه تو داری پامیذاری جای داداشت با طعنه وتمسخر
چرا؟!
چون فقط دانشگاهمو عوض کردم !
داداشم تابه حال شغلای زیادیو امتحان کرده اشتباهشم اینه اعتماد بیجا میکنه وحرف بقیه رو تایید میکنه.نمیخوام قضاوتش کنم ک گرفتار بشم
اما من دانشگاهمو عوض کردم چون از همکلاسیام متنفربودم مهم تر ازهمه که اصلا درس نمیدادن هرکی بره پیام نور ورشته علوم پایه بخونه میفهمه چی میگم
من هیچی نمیفهمیدم استاد  درس نمیداد نمره هم نمیداد خسته بودم فقط همین
دلم می
در باغ عموم همه چی طبیعی است یعنی غذایی هم که میخورید از خود اونجا بدست اومده ما هم داریم میریم تو باقالی ها! یعنی باقالی هارا می چینیم و بعا اونارا میفروشیم .خب بالاخره تموم شد من و داداشم و دوستم میریم خونه تا اون باقالی ها و دست آورده مون را بسته بسته کنیم و بفروشیم یعنی اون ها را که تقسیم بندی کردیم بعد میریم کنار خیابون اونا را میفروشیم ولی همه چی مطابق میلمون پیش نرفت بعنب خریدار کم بود و ما قیمتو ارزون تر کردیم ولی به هر حال پول در آوردیم
بسم رب الشهدا
.#قسمت_پنجاه_و_دوم
.
- بگو چی کار کرد با من داداش هادی شما
یکم نشستیم محمد تسبیح رو روی چشماش گذاشت و بعد بوسه ای زد بهش
- داداش هادی دست مارو هم بگیر
اینکه نشد همش دختر بازی یکم هوای مارو هم داشته باش
چپ چپ نگاهش کردم
زد زیر خنده
- اوخ ببخشید
داداشم شوخی بود بخدا
ادامه مطلب
داشتم جدول حل می کردم، یکجا گیر کردم: "حَلّٰال مشکلات است؛ سه حرفی"
پدرم گفت: معلومه، «پول»گفتم: نه، جور در نمیاد
مادرم گفت: پس بنویس «طلا»گفتم: نه، بازم نمیشه.
♀تازه عروس مجلس گفت: «عشق»، گفتم : اینم نمیشه.
♂دامادمان گفت: «وام»، گفتم: نه.
♂داداشم که تازه از سربازی آمده گفت: «کار»، گفتم: نُچ. 
مادربزرگم گفت: ننه، بنویس «عُمْر»، گفتم: نه، نمیخوره
هر کسی درمانِ دردِ خودش را میگفت، یقین داشتم در جواب این سؤال،▪️پابرهنه میگوید «کفش»▪️نابینا می
من یه بچه آجی دارم
یه پسر خوشگل و ناز
خیلی هم دوسش دارم❤
دوسالشه ❤
اما من باش یه مشکل بزرگ دارم به من نمیگه خاله
به همه اسماشون رو میگه دایی و مامانجان و باباجان
این مشکل از روزی شروع شد که آجیم گفت بهش بگو نانا
و این بچه سریعا این کلمه رو با ذوق و شوق گفت
البته منم خوشحال شدما
ولی از روزی که به داداشم.گفت دایی من.ناراحت شدم
حالا هرچی میگم بگو خاله
میگه نچ نانا
حتی نخخخخ رو هم میگه و خ رو چنان غلیظ تلفظ میکنه که...
به هرحال تقاضای دعا دارم
اعتماد کردن به آدما توی شهر غریب خیلی سخته!
من از مخالفان سرسخت خونه‌های اجاره‌ای ام|:یعنی حاضر بودم تو پارک چادر بزنم .. سگ‌آ دوره ام کنند .. ولی واسه یه خونه ی ای که کاملا مجزا نیست ( توی یه اتاقش صاحب‌خونه هست ) ۱۲۰ تومن پول ندم!!ولی چه کنم .. وقتی داداشم وسواس داره و امشبُ باید حتما حموم می‌کرد( عاخه مرد هم ایقد چیز!! )
الانم مامانم از حس بدی که داره (نمیدونم اسم حسش رو چی بذارم ترس یا اضطراب) واسه ما برنامه نگهبانی چیده!!میگه ممد تو تا یک بیدار ب
هرچی میگذره اوضاع بدتر میشه
اون از خانواده که اعصاب منو خط خطی کردن سر انتخاب رشته و اینکه بعد و قبل شیراز چه شهرایی بزنم
اون از اضطرابم واسه اینکه شیراز میارم یا نه (خدایی نمیتونم تصورشم بکنم که جایی غیر از شیراز برم دانشگاه)
اون از اقوامم که نمیذارن برم شیراز و هی اینور اونور دعوتم میکنن بلیط نمیذارن بخرم برم دنبال بدبختیم (لار هستم) (کم کم دارم به فاز افسردگیم برمیگردم فقط بخاطر دور بودن از درس)
اونم از بازم اقوامم (البته فقط یکی دونفرشون ب
داداشم فردا کنکور داره، بالای تخته وایت برد تو اتاقش نوشته: به نامِ عادل ترین
دارم فکر میکنم منظورش چیه؟ یعنی داره میگه خدایا همون اندازه ای که تلاش کردم نتیجه بگیرم؟ یا می‌گه خدایا اگه یه جای زندگیم کم گذاشتی اینجا عدالت به خرج بده و برام جبران کن؟ :))
واقعا هم تلاش کرد و من امیدوارم نتیجه ش رو خیلی با برکت تر ببینه! ولی من بودم شب کنکورم یه همچین حسی داشتم که : خدایا من که اونقدری که باید نخوندم و بلد نیستم، احساس میکنم همشو یادم رفته :/ خودت ب
یک نفر اشتباها قضاوت کردم الانم ناراحتم :(
دوست دارم بهش همین الان زنگ بزنم و ازش معذرت بخوام :(
ولی داداشم میگه بیخیال بشم چون هر کسی مثل من بود این اشتباه رو میکرد و دچار سوء تفاهم میشد !
ولی من الانم واقعا از خودم و از نفر وسط که باعث این سوء تفاهم و قضاوت من شد ناراحتم :((

+
اولین قضاوتم بود ':(
نمیدونم چکار کنم؟!
 نفر وسط هم بهم گفت بیخیال بشم و نگم :(
دوست دارم رو در رو به اون نفری که قضاوتش کردم بگم ولی چون تا چند ماه دیگه نمیتونم رو به رو ببینمش
ام‌ّطوبا مثه خاهره چون پایه‌ست و قصه‌هایی رو از زندگیمون درمیاره که کسی جز خواهر نمی‌تونه این‌کارو بکنه! مسلمه که برام با خواهرم متفاوته. خواهرم هزاران برابر عزیزه و اصلن این قیاس از اساس و پایه اشتباهه:| به هرحال امّها شبیه یه خواهره برام ولی نه شبیه خواهر خودم...! :دی
ولی جیم مثه داداشم نیست! باهاش میشه سر سفره خندید، میشه درباره مدرسه باهاش صحبت کرد گرچه بهت نگاه نمیکنه و حتا جوابت رو نمیده! گرچه حتا نمیدونی قضاوتت می‌کنه پیش خودش یا نه.
دیگه دارم کم کم به همه اطرافیانم شک میکنم! احساس میکنم همه برام غریبه شدن ! دیگه نه دوست واقعی دارم نه مجازی ! 
دنیا چقدر کثیف و حال به هم زن داره میشه برام !
چند روز پیش شخصی با اسم و هویت من به داداشم پیام داد و همه چیز بود و نبود زندگی مون گرفت رفت ! 
چند سال پیش از تشابه اسمی من و یکی دیگه  علیه  خانواده ام سو استفاده شد ! 
الان تو دنیای مجازی ...‌..... 
+ خسته ام خسته!!!! بسه دیگه چقدر خیانت، چقدر کلا برداری ، چقدر نارفیق ! خسته نشدید ! 
+ دیروز   آبجی
از اینکه در مسیر پیش رو
چه اتفاقاتی خواهد افتاد شاید بتونم بگم هیچ حدسی نمیتونم بزنم 
که اخرش بد تموم میشه یا خوب حتی از فردای این خدمت سربازی
که بگم احتمال میدادم از اول موفق میشم
واقعا هر روز رو دارم میشمارم
روز شماری برای اینکه تموم بشه ...
شاید بشه گفت این خان خان اخره
بعد این تکلیف خیلی چیزا معلوم میشه ...
 
دوران سربازی
فقط با کمک خودش دارم میگذرونم
 
گاهی میگم این همه اتفاقات پشت سرهم افتاده خیلی یعنی
چرا من هیچ کدومشو اینجا ننوشتم
حداقل
1. دیشب ساعت دو و نیم نصف شب از خواب یهو پا شدم رفتم چراغ اتاقو روشن کردمرفتم سر کیفم زارتی زیپشو وا کردم بابام بیدار بود همه خواب بودن دندوناش ریخت گفت چی شده؟؟بعد من با این قیافه 0.o بودم... گفتم سلام. برو بیرون قیافه بابام :|بعد گفتم میخوام برم مدرسه. برو بیرونقیافه بابام :|بعدش گفت ساعت دو و نیمه.گفتم اره. میخوام درس بخونم. برو بیرون بعد بابام فهمید رد دادم، رفتمنم باز ساعتو نگاه کردم. زیپ کیفمو بستم چراغو خاموش کردم خوابیدم :))
واقعا باور نمیک

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها